در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

"پرستاران" در همین قسمت نخست جوری به دلم نشست که چندسالی بود هیچی سریالی چون او حس های ته نشین شده ی مرا بازنیافته بود! دلیلش هم نگاه همذات پندارانه ای بود که با قصه های تو در توی کاراکترهای ثابث فیلم داشتم... کش مکش های خواستن و نخواستن و قایم موشک بازی های احساسی کارکترها که قصه ی دلبستگی، رسیدن یا نرسیدن را روایت میکنند!  در حقیقت چیزی شبیه به آن در خاطراتم هست که به نمایش کشیده شدنش مرا به روزهای گذشته می برد و به من همان حس هایی را متبادر میکند که روزگاری در آن زندگی کردم.

... و این ها سرآغاز پیر شدن است شاید!  پیری روزی ست، که همه چیز دنیا -دقیقا همه چیز-  تو را به یاد خاطراتی دور، در گذشته ای پر حادثه می اندازد...

  • نویسنده: راه نشین

دارم می میرم از این حجم از خستگی. از یکنواختی. از تکرار روزهای بیهوده. از بی انگیزگی وحشتناکی که باعث میشود دست و دلم به هیچ کاری نرود! از خواب های بالای ده ساعت در شبانه روزی که در خانه هستم... از بیشتر روزهایی که درخانه هستم! از کتاب هایی که نیمه نیمه میخوانم و ول میکنم و حوصله ی تا آخر خواندنشان را ندارم. از موزیک، فیلم، تلوزیون، کار آشپزخانه، خندوانه و... از لم دادن روی تخت و پرسه زدن های از سر بیکاری در مجازستان. از بی ثمری، بی دغدغه گی، بی ذوقی، بی برنامگی!

یک دی ماه نفرین شده ی سرد هم اضافه شده به تمام اینها، تا همان یکی دو روز کلاس و جلسه و برو بیا را هم تا پایان امتحانات محصل ها، در روزهایم نداشته باشم...

دنیای عجییب متفاوت و ترسناکی را دارم سپری میکنم. خدا کند زودتر تمام شود این کابوس روزمرگی... دارم می میرم!

  • نویسنده: راه نشین

از بلاتکلیف بودن، از چشم انتظاری، از امیدی که ناگهان به هیچ ختم می شود بیزارم.

روز های عجیبی ست روز هایی که در برزخ بلاتکلیفی، و اینکه نمی دانی چه میخواهی و چه نمی خواهی؟! این را دوست داری یا دوست نداری؟!  دعا میکنی این چنین شود یا آن چنان!، گیر افتاده ای و دور خودت می چرخی و منتظری دستی بیایید از این گرداب آشوب بکشدت بیرون...

خدایا، کنارم باش.

  • نویسنده: راه نشین

احمقانه نیست، فرار کردن از نگاه  آزار دهنده آدم ها. و قضاوت های سر انگشتی شان. وقتی مدام می گریزی و باز می یابند تو را ! امّا ... عذر من را بخاطر این همه جا بجایی و آمد و شد بپذیرید لطفا.

.

  • نویسنده: راه نشین

میخواستم بیاییم از آدم های خود بهتر پندار حرص در آری که گمان میکنند، هادیان جهانند و مردم همه در جهل و گمراهی اند، چیزهایی بنویسم. یادم آمد پرداختن به این همه بلاهت از آدم های شیزوفرن غیر منطقی ای که جهان را صرفا با برداشت های شخصی خودشان معنی میکنند، و به قضاوت و حکم دادن برای تمام افعال و رفتار آدمها می نشینند، ارزش صرف وقت ندارد اصلا! بعضی ها اصلا ارزش مورد خطاب واقع شدن و چرک کردن صفحات مجازی ما را ندارند. آن هم صفحات نازنینی که باید خرج نوشتن برای خوبی ها کرد...

  • نویسنده: راه نشین

معتقدم، موضع انسان های با ایمان، در برابر توهین ها و تخریب ها و استهزای دین و دینداران، باید محکم و با صلابت باشد. مثلا در مواجهه با بی ربط گویی ها و بی احترامی ها به یک ارزش و یک چیز مقدس، نباید ناگهان بغض گلویشان را چنگ بزند و از شدت تاثر و حجم آلام، اشک در چشمانشان جمع شود که خدایی نکرده آن انسان سخیف و بی مقدار رو به رویی گمان ببرد در این جدال پیروز شده است. و یا فکر کند، به مقصود خود رسیده است... اما خودم هرگز چنین نیستم. کم می آورم... از مشاهده میزان حماقت آدمها کم می آورم. از مواجهه با حجم بالای توهین ها و بی حرمتی ها، قلبم تکه تکه اشک می شود و بر پهنای صورتم جاری... فرقی هم نمیکند تنها باشم یا در جمع. لابلای صفحات مجازی باشم یا در اجتماع واقعی آدم ها. حجم توهین ها و دروغ ها و چرک ها که زد بالا ناگهان از دنیا می بُرم! می برم و حس غربت، بغض چند هزار ساله میشود در گلویم. چند هزار سال به اندازه ی تاریخ. از ابتدای بودن حقیقت و شمشیر کشیدن باطل. از ابتدای بودن حق، و پوشاندن آن توسط کافر... از آغاز بودن خوبی ها، تا ستم های بی رحمانه ی ظالم... و دلم پرکشیدن میخواهد از عالم دنیایِ دون، به آرمان شهری یا بهشتی که کسی تکذیب کننده خوبی ها نباشد...

.

پ.ن:

آری؛ پشت دریاها شهری ست

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است ... قایقی باید ساخت!

  • نویسنده: راه نشین

پرسید:

- تفاوت محرم امسال، با محرم سال های قبل چی بوده برات؟

- فکر کردن به بچه م.

- بچه ت؟! یعنی چی؟

- ینی امسال اولین سالی بود که روز همایش شیرخوارگان حسینی، با شنیدن اون فراز دعاییِ مشهور، گریه م گرفت و به فرزندی که ممکنه سالها بعد، از بطنِ من به عرصه هستی پا بذاره فکر کردم! اولین سالی که از تهِ قلبم، با یه بغضی از جنس شوق، همراهِ زنی که با صلابت این فراز ها رو میخوند گفتم:

«یا صاحب الزمان!  فرزندم را،  نذر یاریِ قیام تو می کنم. او را برای ظهور نزدیکت، برگزین و حفظ کن....»

این تمنا، اولین لحظه ی مادر شدنِ من بود ...

.

برچسب: نیست نشانِ زندگی، تا نرسد نشانِ تو

  • نویسنده: راه نشین

بیست و دو سال تجربه زندگی، مرا به یقینیات حسی مشهودی رسانده که با فهم تمام و کمال دل، به آن معتقدم. یکی از ویژه ترین هایش دریافت احساس امنیت از جانب مردی است که تو را دوست دارد...

به نظرم امنیت بخش بودن، ویژگی مرد هاست. مربوط به صفت های اختصاصی مردانه. و هر زنی با نداشتن مردی در کنارش، که به بودن و محافظت او اطمینان دارد، احساس امنیت نخواهد داشت. حتی اگر اطرافش را دنیای بزرگی از آدم ها گرفته باشند.

شب هایی که پدرم را در خانه نداریم، حسی در خانه گم است. در ها همه بسته اند و قفل. چهارقل ها و آیة الکرسی ها همه خوانده شده و فوت شده. خیال ها همه از امنیت شهر و کوچه به اعتبار شب های امن گذشته، راحت. اما باز احساس امنیت در خانه گم است. یک چیزی درون دل آدم خالی ست. 

تجربه شخصیِ زنانه ام ثابت کرده، وقتی مردی که میدانی مراقب و مدافع تو است، کنارت نباشد، حس میکنی برای مواجه شدن با خطرات غیرمنتظره ی احتمالی، ضعیف و بی پناهی...  

برچسب: بمیرم رقیه (س) ...

  • نویسنده: راه نشین

یکی از دختر هایم امروز تماس گرفت و با لحن غمگین و صدای لرزانی از گریه، پرسید: خانم درست است که میگویند: "هرکس که دلش شکسته باشد، یعنی امام حسین (ع) صدایش کرده اند؟" تعجب کردم از حرفش! پرسیدم: دلت شکسته؟ با صدای گریه آلودی گفت: "همه.. همممه دارند می روند کربلا. حتی آدمهای معمولی. حتی آدم بدها. من از بدها بدترم که نمیتوانم بروم؟"

گوشی را محکم نگه داشتم. قبل از اینکه جوابی بدهم، درست وقتی که داشت ادامه ی درد و دل هایش را ،همینطور تند تند و پشت سرهم می گفت و می رفت، به این فکر کردم که در مقام یک مربی، در قامت کسی که باید مظهر عاقلانگی ، جواب های پخته و صلابت زنانه باشد برای متربیانش، چه بگویم آخر ... وقتی همین حرف ها را خودم، هی در دلم پشت سر هم با خدا غُرغُر میکنم! مربی که باشی چاره ای نداری برای آرام شدن دل کوچک و تنگ دخترهایت، یادشان بیاوری، هر رفتن و نرفتنی به دنبال مصلحتی ست. و هر قسمتی حکمتی دارد. یادشان بیاوری حکمت نرفتن یک نفر، علیرغم تمام میل و تلاشش، یعنی درست ترین و بهترین اتفاقی که در آن زمان میتوانسته برایش بیفتد. و خواست و اراده ی خدا در هر زمانی، برای تمام بندگانش احسن ترین حالت ممکن برای آن بنده است. اینها را که گفتم، بعد هی دلداری اش دادم که اصل کارها و اعمال، همگی مربوط به نیت هاست و آنکه روح و دلش اربعین در جاده نجف-کربلا باشد، گویی خودش هم هست. برنده ی تمام اجرها و برکت ها ...

این ها را من به زبان نمی آوردم انگار و خدا بود که به من، جواب غرنامه های خودم را با زبان خودم پس می داد. مثل اینکه کسی، پژواک صدای در کوه پیچیده ی خودش، خودش را بیدار کند...

بعدش رفتم کتاب یادگارِاعتکاف محبوب امسالم را در آوردم، و قسمت های مرتبطش، که پرداختن به دلیل حضور آدم ها در دعوت های معنوی بود را پیدا کردم و برایش فرستادم. زیرش برایش نوشتم: "با اینکه سفر کربلا در اربعین یکی از سفرهای خیلی موکد است و شیعیان باید تمام تلاششان را برای رفتن به زیارت در این ایام، انجام دهند. اما این دلایل جدای از اینکه برای حضور یافته ها مفید است، می تواند جواب های خوبی برای دل های شکسته جامانده از سفر هم باشد. راستی به این هم فکر کن که کسی مثل رهبر عزیزمان هم، که امام امتند و پرچمدار اسلام شیعی، هیچوقت نمی توانند در حماسه اربعین شرکت کنند. و این جاماندگی، مطلقاً به معنای بد بودن یا بی لیاقتی جامانده ها نیست."

.

  آن تکه های کتاب را اینجا هم میگذارم. کلن نیاز می شود یکوقت ها :)

  • نویسنده: راه نشین

 غیر محرمانه نیست!

  • نویسنده: راه نشین