در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

میدانی عزیزم؟ حالا که اینجا بخشی از زبان من برای هم صحبتی ما باهم شده، میخواهم برایت بگویم که ما همیشه حرفهای نگفتنی و بی صدایی با هم خواهیم داشت! یعنی هر زوجی میتواند هزاران هزار حرف ناگفته ی بی صدا داشته باشد که جز در غالب نوشته های نامه گون، نمی گنجد. فضای نامه ها، متفاوت و خیال انگیز تر از دنیای واقعی ست. آدم ها توی نامه ها کمی بیشتر به رویاهایشان نزدیک و کمی ببشتر از واقعیت های زمخت دورند. دنیای نامه ها گاهی خیلی گویا تر است. خیلی پُر حس تر و ناب تر...

خواستم بگویم اینجا را مثل من، مأمنی بدان برای نامه های بی صدایت به من و برایم از هرچه گفتنش در محاوره و کلام و هم صحبتی نمیگنجد، بنویس و رها باش...

دنیای نامه ها، مثل دنیای رویا و خیال، خیلی زیباست.

 

  • نویسنده: راه نشین

اینکه بدون آنکه بدانی اینجا را بروز کرده ام یا نه، میای و سر میزنی و تهش دنباله ی دلنوشت خودم برایم یک یادداشت میفرستی را میدانی چقدر دوست دارم؟ میدانی همین بی صدا نوشته های من و غیرمنتظره پاسخ دادن های تو چقدر برایم جذاب و دلنشین است؟

خواستم این را همین جا به یادگار بگذارم و از تو تشکر کنم که لابلای تمام گرفتاری های هر روزت، دنبال نشانه ای از علاقه و توجهم میگردی...

پ.ن:

- من حواسم به توعه...

 

  • نویسنده: راه نشین

از تجربیات مهم من در این یک ماه و اندی یکی این است که، هر موقع از محبوب دلت به مقام انقطاع رسیدی، رشته ها را در ذهنت بریدی و برای خودت یادآور شدی که همسرت همه کس و همه ی دارایی تو نیست، و هیچ چیز در این دنیا جای عشق خدا را در قلبت نمیگیرد. هر وقت این باور را در خاطرت مرور کردی که اولین و آخرین پناه تو آغوش خداست و سرانجامت پیوند ناگسستنی تو با معبودی ست که دغدغه ی از دست دادنش را نداری، آنگاه درست از آن لحظه به بعد، به طور شگفت آوری احساس خوشبختی میکنی در کنار کسی که به فضل خداوند در تقدیرت قرار گرفته تا چند صباح مسیر دنیایی را در کنارت، آرامشت باشد...

بقول عزیزی؛ موتور مُوَلد تولید عشق در زندگی زوجی، نه تلاش ما، بلکه تنها از جانب خداست :) موتوری که محصولش میشود همان تلاش و مهارت ما. و چه زیبا گفته اند این را که عشق، به هم خیره شدن نیست، بلکه باهم به یک سو نگاه کردن است...

.

پ.ن:

"پیوندتان مبارک! ولی نه اینقدر..." را اینجا ببینید


  • نویسنده: راه نشین

و اما دیروز

روز دامادی دوست داشتنی ترین و تحسین برانگیزترین پسری بود که در تمام عمرم می شناختم، و از اتفاق عروس خودم بودم! 

الحمدلله علی کل نعمة

#ممنون_که_مرد_من_شدی

به تاریخ 30 تیرماه 1396

به ساعت 19:30 

و به توکل نام اعظمت شروع میکنیم خدای خوبم. بسم الله الرحمن الرحیم...

  • نویسنده: راه نشین

این فایل ها را، هی ببند و باز کن! هی به عکسش خیره شو. هی نگاهش کن... هی پیام های قبلی اش را ساعتی ده بار بخوان!  هی به این فکر کن که کجاست، در چه حال است، چه میکند!

اینها همه، جای نبودنش را می گیرد؟

این دلشوره ی مزاحم ساکت می شود با این کارها؟!

+ من متلاطمم از نبودنت جانا... هرگز بدون اطلاع قبلی جایی نرو که آن صدای خشکِ بی احساس، از پشت خطوط تنها سیم های ارتباطمان، به بی رحمانه ترین شکل ممکن بگوید: مشترک مورد نظرت در دسترس نیست که نیست!...

میخواهی در دسترس نباشی نباش خوبِ من. امّا، خواهشا دور از من که هستی، بدون اطلاع قبلی مشترک مورد نظرِ خارج از دسترس نشو...

میدانی که من رسماً به همیشه بودنت بد عادت شده ام؟

  • نویسنده: راه نشین

مگر غیر از این است که برای هر آنکه دوستش داری، میخندی. و برای آنکه عاشقش شده ای گریه می کنی؟

اعتراف عجیبی ست اما، بی تردید سنگ محک عشق اشک است... و تو ناگهان شبی، به بهانه ی کوچکی هم که شده، برای کسی گریه خواهی کرد، که از او حالی به مثل ع ش ق، در رگ هایت جاری شده باشد...

  • نویسنده: راه نشین

برای آمدنت، کسی پشتِ در این دل، سر بریده است قربانی خویش را...

بیا و بمان!

بیا طوری بمان، که جاودانه شویم!

تو راهِ برای هم جاودانه شدن را بلدی؟

  • نویسنده: راه نشین

صندلی را میکشم جلوتر. میخوام روی چهره اش تمرکز کنم. روی تک تک حالت هایی که در واکنش به حرف های من روی صورتش مینشیند. انقباض و انبساط ماهیچه های صورتش! برایم مهم است خوب حرف هایم را بشنود و خوب بازخورد هایش را ببینم! حرف هایم خیلی مهم است! واکنش های او مهمتر

اصلن آدم ها را باید بیشتر از نشانه های غیرکلامیشان شناخت، تا حرف های آموخته شده ی  کلیشه ای ...

 

  • نویسنده: راه نشین

چراغ ها خاموش است و چشمها پشت چادرها، در خلوت پنهان خویش، می گریند...

نوحه خوان در اوج سوز و گداز نوحه اش می گوید:

کسی در سن هجده سالگی پهلو نمی گیرد

کسی در خانه اش از مَحرم خود رو نمی گیرد

.

و من به این فکر می کنم، که چقدر باشکوه است، آن دم که زنی، از شوهرش رو بر می گرداند،آنگاه که می داند، کبودی صورتش، جراحتی بر قلب و دردی بر غیرتِ مرد صبورش است....

پ.ن

عاجزیم از درکتان بانو ...  +

  • نویسنده: راه نشین

.

آه.. آه.. آه شلمچه...  تو به اندازه ی یک انسان اصیل، به اندازه یک رفیق دور افتاده ی آسمانی، به قدر رویای دلپذیر دم صبح، که صدای روحنواز اذان موذن زاده درش پیجیده.

به قدر بوی شب بو های گلدانِ شب عید، که با نسیم ملایم  شبهای آخر اسفند، به مشام می رسد. به اندازه شوق تولد شکوفه های سپید درختانِ از زمستان رهیده؛ دل تنگم کرده ای...

تو به اندازه ی تمام مردان زنده ای که در روحِ خاکت زندگی می کنند، به قدر فاصله ی کوتاه آسمان بالای سرت با زمین عجیب و بیابان دریایی ات، دل تنگم کرده ای...

تو زمین نیستی. خاک نیستی. بی جان و بی روح نیستی که اینگونه روحی به سمتت پر می کشد. شلمچه  من، برای بوییدنت سالهاست، شبیه عاشقی که در رنج مهجوری، انتظار معشوق خویش می کشد، در شوقی به درد نشسته، به انتظار ایستاده ام. شلمچه من، به ذوق دوباره شنیدن صدای به هم خوردن بال ملائک در آسمان نزدیکت، سال کهنه را معطل نگه داشته ام. تو زمین نیستی شلمچه! تو زنده ای... و من این راز بزرگ را، از جنس دلتنگی خویش دریافته ام.  جنسی که شبیه دلتنگی برای مکان نیست... دلتنگی برای "کس" است! کسی که حیّ است و زنده!

آه شلمچه... تو کسی هستی که فقط در انتزاع شولات رویاها، وسعتت را می توان به آغوش کشید و تمام قامتت را بوسید. آه شلمچه... مرا بخوان. که دلتنگی سالیانم مرا، در خیالِ وسعتِ خاکیِ دریاییِ تو، غرق ساخته است.  آه شلمچه... بیزار شلوغی و رنگ و زرق این شهر شده ام. مرا بخوان که روح رنجورم، در کران سپیدِ صحنِ نورانی تو به پرواز در آید...

+ تو کیستی شلمچه؟  تو جلوه ای از حقیقتِ وجودیِ کیستی؟...

  • نویسنده: راه نشین