در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

وقتی در دفاع از افغان ها با هرکسی بحث میکنم. وقتی در تکریم و تجلیل و بزرگنمایی نیکویی هایشان تریبون بدست میگیرم و حرف میزنم، حالم بد میشود که یک نفر پیدا میشود میگوید: "خب.. باشه قبول ... حالا چی شده انقدر سنگ افغانی ها را به سینه میزنی؟!" یعنی کل چانه زنی ها با کسانی که لازم است متقاعدشان کنی یک افغانستانی هیچ چیز از تو کم ندارد و چه بسا در شعور و ادب و معرفت انسانی از تو بالاتر .. ، یک طرف؛ این عبارت پرمعنای سخیف که کلی حرف در دلش دارد و زاویه های پنهانش دارد به تو میگوید، اصلا هم قبول ندارم و اصلا هم نمی فهمم چرا تو به عنوان یک ایرانی داری خودت را برای حمایت از افغان ها نصف میکنی این وسط هم یک طرف! کاربرد جمله "من دیگه حرفی ندارم!" فامیل دور دقیقا همینجاست.

واقعا بعضی ها انتظار دارند برای دفاع کردن از آنها باید دلیل خاصی وجود داشته باشد. و همینکه این مردم تا حد زیادی انسانند و شبیه تمام مردم دنیا دارای بهترین توانمندی ها و ارزش های انسانید ، کافی نیست!  حالا جالب اینجاست که همین آدمها ، پای تضییع حقوق ایرانی جماعت که بیایید وسط زمین و زمان را باید به هم بدوزند و اعاده ی شأن ایرانی کنند... در برخی موارد دیگر هم دیده شده در راستای تضییع حق و بی احترامی هایی که گاها به بقیه ی ملیت ها در ایران میشود هم، گوش عالم را کر میکنند که وامصیبتا ... آبروی ایرانی رفت. در کشور تمدن هزار ساله، به انسانی توهین شد! مخصوصا اگر آن انسان، احیانا غربی هم باشد.  همه ی اینها وقتی درست و جوشیده از رگ غیرت انسانیت است که واقعا ارزش و احترام یک پناهنده ی افغانستانی، با یک توریست اوروپایی و امریکایی یکی باشد برایت.  و هی فلسفه نبافی به هم که افغان ها در کشور ما چه و چه کردند پس تمامشان مستحق بی احترامی و تحقیرند، و هی جرم و جنایت چندنفرشان را نگذاری پای همه شان و به خودت اجازه دهی حتی در فکرت او را کمتر از خودت بدانی... در غیر این صورت دفاع از حق خود و یا دفاع از حق پایمال شده ی مسافران و مهاجران و گردشگران کشورمان، که از ملیتشان به عنوان ملیتهای باکلاس! یاد میکنیم، چیزی جز کبرِ خودپسندانه و خودخواهی پنهانی که لباس انسانیت و دفاع از حقوق بشیریت به خود پوشیده است ، نیست.

واقعا گاهی اصلا خسته میشوم از گفتن! حتی تبیین این تفکر هم برایم خجالت آور است از بس که احترام و بی تبعیض پذیرفتن آدم ها امری بدیهی ست و فهم بعضی ما ایرانی ها در حد این مسئله ی بدیهی هم نیست!  این عبارت مذکور در آخر هر مکالمه ای همان لیوان آب یخی ست که روی شور و حرارت قلب تو ریخته میشود ازبس که یخ کرده گی اش سوزناک است و نشان میدهد طرف از حرف هایت چیزی نفهمیده و حالا فقط متعجب است که چرا من برای دفاع از انسان هایی که ربطی به من ندارند، دارم خودم را میکشم. و عموما این دسته از آدم ها همیشه برای دفاع از هر حقی حتما باید نسبت یا ارتباطی با آن داشته باشند و حتما ذی نفع باشند تا این به زحمت افتادن برایشان منطقی باشد!

هعی ... بگذریم!

چقدر ناراحتم که برای حرف زدن از دلاور مردان لشگر فاطمیون سپاه قدس، مجبورم اینقدر مقدمه چینی کنم. آن هم از این زاویه... که مبدا کسی گوشه ی ذهنش با همان نگاه نژاد پرستانه، ادامه ی مطلب را بخواند.

ادامه ی مطلب این است که بی بی سی خودش را کشته برنامه ای بسازد که ثابت کند افغانستانی های فاطمیون بخاطر پول و جا و مکان است که حاضر به قبول عضویت در سپاه قدس شده اند و دارند اینقدر مردانه و عاشقانه از حریم عمه ی سادات دفاع میکنند. کاری که خیلی از مردان شیعه ی ایرانی نمیکنند! خودش را کشته ذیل تمام تحقیرهایی که نسبت به این مردم دارد، باز هم ارزش دلاوری هایشان را پایین بیاورد و تحقیرشان کند. اما برود بمیرد! کو انسان عاقلی که باور کند این خزعبلات را

کجاست کسی که دلباخته به عشق و اعتقاد و مکتبی نباشد و حاضر شود در ازای دریافت پول، دست از جان شیرینش بشوید؟  قیمت آدمی که با عشق، در راه معشوقی می جنگد چقدر است؟ اصلا نه! قیمت آنها که نمیجنگند، برای به میدان مبارزه کشیده شدن چقدر است؟؟ یک میلیون؟ ده میلیون؟ صد میلیون؟ یک میلیاد؟؟  یکی از این جوان های قرتی که کل دلخوشی هایش در دنیا پورشه سوار شدن و رستوران رفتن با دوست دخترهایش است و از قضا شیعه هم هست و محرم ها پایه ثابت هیئت های مختلط، را اگر از کف خیابان جمع کنید و ده میلیارد تومان پولش بدهید، حاضر میشود فردا صبحش اعزام شود سوریه و تا پای جان با این داعشی های وحشتناکِ جانی بجنگد؟ خانواده اش حاضرند در ازای دریافت این پول جوانشان را بفرستند تا به دست تشکیلات مخوف و قدرتمند داعش بیفتد و با سری از پیکر جدا و بدنی قطعه قطعه شده برگردد؟

مضحک است ادعای احمقانه ی کسانی که حتی به خودشان زحمت فکر کردن هم نمیدهند، و این رابطه ی منطقی بدیهی را هم نمی فهمند! دردناک است وقتی رزمندگان می گویند: دچار اندوه میشویم وقتی به گوشمان می رسد مردم کشوری شیعی که ازشان انتظار دعا و پشتیبانی برای پیروزی در برابر یزیدی های امروز را داریم، در نبودمان غیرت و عشق مان را به دنیا خواهی و مال دنیا طلبی متهم میکنند. واقعا درد دارد این حجم از نفهمیدن ها و بی انصافی ها...

من آمدم اینها را بنویسم که بگوییم چقدر احساس تهی بودن دارم در برابر مدافعان حرم. و چقدر عجیب است دوست داشتن و به تپش افتادن قلبم برای کسانی که به آرزوی من نزدیکند و به ح س ی ن ختم میشوند ...  باید به همین زودی ها تک تک دلاور مردان لشگر فاطمیون، که امنیت و عزت شیعه امروز پاسدار لشگر قوی و قدرتمندشان است را به شاگردان افغانستانی ام معرفی کنم تا سرشان را بالا بگیرند و احساس غرور کنند. تا با افتخار بگویند ما از تبار فاطمیونیم

فاطمیون، چه مردانه ایستاده اند تا در پرتو "والمُحامیّن عنه و السّابقین الی إرادةِ و المُستَشهَدین بینَ یدیه" آبرو و اعتبار ویژه ای به ملیتشان ببخشند ...

.

پینوشت:

این فیلم را لطفا ببینید. مجاهدان مهاجر... کوتاه است.


برچسب: با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی ، تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی

  • نویسنده: راه نشین

.
* خواهشم این است، که قبل از خواندن متن حتما فیلم را ببینید. این فیلم سخنان زینب گونه ی یک همسر شهید هم سن و سالهای ماست. زینب فروتن. همسر شهید روح الله قربانی از مدافعان حرم که هزاران سلام و درود خداوند بر ارواح پرفتوحشان باد ...
.
.
خودم توضیح اضافه تری ندارم، جز اینکه از "روح الله جان، سلام" گفتنش، تا پایان حرفها که گفت "منتظرم بمان..." را اشک ریختم و قلبم تپیده شد و در دلم، غوغای غبطه به روح وسیعش، و عاقبت زیبای زندگی شان به پا شده بود. خیلی شهامت میخواهد که یک زن، آنهم دختری که تازه چندصباحی ست در کنار همراه دنیایی اش آرامش گرفته، ستون خیمه ی زندگی اش را با میل خود به این محکمی و قرصی به جاده ی رفتن بسپارد و سالهای سال در نبود و فراقش صبر کند و بار زندگی را در تنهایی بدوش بکشد ...
براستی که مگر آدمی چندبار در این دنیا زندگی میکند که متفاوت و وسیع و لِ لله زندگی نکند؟! مگر آدم چندبار فرصت نشان دادن خودش به خدا و اهل بیت را دارد؟ من چقدر حرف دارم در این باره و چقدر درگیرم این روزها با خودم! ... آه
.
دنباله نوشت؛
فاطمه قلعه نویان در گوگل پلاسش نوشته بود: چند وقت پیش در یک هیات دانشجویی آشنا شدم با "زینب فروتن"یک  دهه هفتادی که بعد از فقط چند صباحى زندگی مشترک حالا دیگر شده است همسر شهید مدافع حرم... روح الله قربانی. شروع کرد برایمان به تعریف، دورش حلقه زدیم، بچه ها دست به قلم شدند...میگفت: شهدای هشت سال دفاع مقدس رو سر ما جا دارن اما حضرت آقا گفتن مدافعین حرم دو تا اجر دارن: 1.هجرت 2.جهاد. میگفت: روح الله از درد آدما دردش می گرفت... نمیتونست بی تفاوت باشه . روزی نبود که نگه دنیا کم و کوتاهه ها!.میگفت:انقد به روح الله وابسته بودم ک حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم؛ اما حالا خودمو انداختم توو دامن خدا. اگه آدم مطمئن باشه خدایی هست، پشت سرشو حتی نگاه نمیکنه!.میگفت:وقتی ازدواج کردیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همسرم شهیدبشه... روح الله همه زندگیم بود..میگفت: بچه ها خونه های بی مرد داره تکرار میشه؛ مراقب باشید جا نمونیم! مردمو مطلع کنید از شهدای مدافع حرم... همه میگن میخواستن نرن... خیلی مظلوم واقع شدن... خود شهدا دعاتون میکنن! میگفت: سوریه که آزاد شده ، باید شماها زندگی هایی رو شروع کنید که توش بچه های شجاع واسه آزاد کردن قدس پرورش بدید. میگفت: هر وقت میخوام خودمو آروم کنم، میگم اگه همه کس و همه چیزتو از دست دادی، خدا رو شکر که واسه امام حسین بوده هرچند تو کجا و حضرت زینب؟!...  میگفت: با خبر شهادت شهید همدانی خیلی بی تاب بودم، چند روز بعد روح الله بهم زنگ زد. بهش گفتم من خیلی گریه کردم واسه شهید همدانی؛ روح الله گفت: بعد از این دیگه واسه خبر شهادت هیچ کس گریه نکن! عاقبت بخیری آدما گریه نداره....  میگفت: بعد از شهادت شهید صدرزاده روح الله زنگ زد بهم و گفت: ببین همسر مصطفی رو؛ چقدر محکمه... تو هم دوست دارم اگه شهید شدم اینطوری باشی.  میگفت: روح الله واسه من مثل امامزاده بود؛ از قنوت های نمازش حاجت میگرفتم!  میگفت:خیلی ها میگن شهید مرده، نیست دیگه کنارت اما من این روزا روح الله رو بیشتر از زمانی که کنارم بود دارمش؛ آدمایی که دنبال جسم ان شهادت رو مرگ میبینن ... باید نگاه رو تغییر داد. ما خدا رو نمیبینیم و لمسش نمیکنیم اما همیشه باور داریم هست و کمکمون میکنه.  میگفت: سوریه خط مقدم ایرانه.  اگه شوهرای ما جلوی داعش اونجا مقاومت نمی کردند الان داعش وسط ایران بود.  میگفت: خیلی وقتا بهم میگن شوهرت شهید شده عوضش کلی پول و سهمیه و اینا بهتون میدن... بهشون میگم به ولله اگر دربرابر یک میلیارد حاضر باشید اضطراب ما رو به هنگام زنده بودن همسرامون و دلتنگی ما بعد از شهادتشون رو تحمل کنید.  میگفت: روح الله همیشه میگفت زینب من به خاطر این چادر روی سرت دارم میجنگم، نیاد روزی که روو سرت نباشه.  میگفت:خدا خودش توی قرآن گفته جهاد، مرگ هیچ کس رو جلو عقب نمیکنه... پس اگر هم نمیرفتن، اجلشون اون موقع بود...چه خوب که با شهادت رفتن...  میگفت: چون راکت خورده بود به ماشین روح الله و شهید سرلک تقریبا هیچی ازشون برنگشت به ما فقط یه صورت از روح الله نشون دادن.  میگفت: ایشالا یه روز حلب میشه شلمچه. اردوی راهیان میریم سوریه و محل شهادت همسرامون رو میبینیم... میگفت: برامون دعاکنید که تو این راه صبور باشیم... ماهایی که عزیزترین کسمون همه چیزمون رو تو راه امام حسین دادیم...  میگفت: اگر یه چیز تو زندگیم باشه که به سبب اون توفیق پیداکردم که عنوان همسرشهید بگیرم، نماز اول وقته.
متولد دهه هفتاد بود اما ادبیاتش شده بود همان ادبیات همسران شهید در سالهای دهه شصت ... همان استحکام... همان دل قرص ... همان شور و حال ...و من در تمام طول حرف زدن هایش به این فکر میکردم که او قد کشیده در همین دهه ای ست که میلیاردها میلیارد خرج همایش ها و سمینارهای بی حاصلى کرده اند که نکند تهاجم فرهنگی او و هم نسلانش را به بیراهه ببرد ...
  • نویسنده: راه نشین

دختر داشتن به نظر من خیلی سخت است. چون دنیای دخترها پر است از گزاره های مختلفی که باید حواسم به تک تکشان باشد. روحیه شان آنقدر بلوری و حساس است که باید مراقب حرفها و رفتار و نحوه ی توجهم که چطور مینشیند بر صفحه ی کریستالی احساسشان باشم. آنقدر در چشمانشان برق خواستنِ محبت و شور و مهربانی هست که همیشه باید نگران کم و کیف عرضه گری های خودم باشم.

"واقعا" دختر داشتن سخت است و ما که دختر بوده ایم میدانیم چرا...   با دخترها "واقعا" در تعامل ها عشق است که باید تزریق کنی و مهر است که باید از چشمانت برداشت کنند. برای نفوذ در دلشان "واقعا" هیچ راه دیگری جز برقراری یک رابطه ی دوستانه ی پر از توجه، وجود ندارد. (این "واقعا" های مکرر را از این جهت تکرار میکنم که به میزان واقعی بودن استنباط هایم تاکید لازم را کرده باشم!)

امروز که بین دخترهای کلاس هفتمی گروهم (گروه فرهنگی در موسسه فرهنگیمان) داشتم حرفهایشان را گوش میدادم، و صدای لطیفشان و ذوق کردن های قشنگ و ریز ریز خندیدن های دوست داشتنی شان را دریافت میکردم، دلم گفت؛ دختر داشتن چه شیرین و در عین حال چه سخت است. چقدر برای خوش بر و بار شدن این نهال های ناز تازه جوانه زده باید کار بلد و هنرمند بود.  "واقعا" رحمت بودن دختر از همین خنده های قشنگ،  از همین دنیای لطیف خوش رنگ و لعاب دخترانه مشخص است کاملا.

دلم گفت دعا کنم خدا به منِ مربی شان، محبوبیت بدهد تا در دلهایشان نفوذ کنم که حرفم را بخوانند. خوبی هایم را الگو کنند. دلم گفت دعا کنم خدا خوبها و درست ها را به دلم نازل کند تا خوبی ها را یادشان بدهم. تا تمرکزم به قوی و زیبا بار آوردنشان باشد. منِ مربیِ تازه کارشان.

برچسب: "گل" شبدر ، چه کم از ، لاله ی قرمز دارد...

  • نویسنده: راه نشین

 

جملگی، در حکم سه پروانه ایم       

در جهان عاشقان افسانه ایم

اولی ؛ خود را به شمع نزدیک کرد    

گفت: آری... یافتم معنای عشق!

دومی نزدیک شعله بال زد،

گفت: هان! من سوختم از سوز عشق

سومی خود داخل آتش فکند          

آری آری ! این بُوَد معنای عشق ...

*عطار نیشابوری

 

 

برچسب: مدافعان حرم

  • نویسنده: راه نشین

گفتم بیاییم بعد از سفرم از کربلا بنویسم. از حالم. از آن چیزهایی که فهمیده ام. دیدم باید بنویسم عشق فلان. عشق اینطور .. عشق آنطور

ولی واقعا کدام یک از این حرفهایم فقط حرف نیست؟ نکند ما عادت کرده باشیم که عاشق ح س ی ن باشیم؟ نکند غمدار مصیبت ح س ی ن بودن جزیی از وظیفه مان شده باشد؟  من رفتم و کربلا را دیدم... و تمام روز ها،در تمام نقطه های آن سعی کردم همه چیز را فرای ظاهر الان شهر کربلا ببینم. سعی کردم تل زینبیه در چشمم شبیه به همان تپه ی بلند مشرف به نینوا تصور کنم. و خیمه گاه را شبیه همان خیمه های از پوستِ آتش گرفته. و نهر علقمه را همان جویبار محاصر شده در دست دشمن. و سرزمین را همان بیابان تفدیده ی داغ، پر از خاشاک و خار مغیلان.  و گودال قتلگاه را ...

باید تلاش میکردم تمام روضه های لهوف را برای خودم مجسم کنم. آنهم بدون گروه و راهبری که برای آمادگی قلبم ایجاد زمینه کند که درکم برسد به معرفتی بالاتر. یقین دارم که مرور حادثه ی سال 61 هجری، گریز روضه ها، مقتل خوانی ها، در کربلا بیش از هر جای دیگری میچسبد و دل را پاره پاره میکند. اما افسوس... من تنها خودم بودم و خودم.. که دلی برای چشمی روضه میخواند و در بین الحرمین پرسه میزد...

قبل از اینکه بیاییم گمانم این بود، کربلا را که دیدم تمام است... نقطه ی پایان کامیابی ست. اما.. با دیدن کربلا کجا دلی کامیاب میشود؟ که عطش بیشتر ...شوق بیشتر..

بعد ازکربلا فهمیدم اصلن مقصود من کربلا نبود. مقصود من چیز دیگری ست . جایی دیگر... مقصود من وصل است. قرب است. جایی که از اتصالم به رحمت الهی، به رضایت آل الله، به یقین رسیده باشم. که خیالم راحت شده باشد. که دلم دیگر شور نزند.

من بی تابم و در کربلا هم بی تاب بودم. به دنبال خودم... و اینکه جای من در دستگاه کربلا کجاست؟!  نگران از اینکه نکند روزی بیاید که برای ح س ی ن و فرزندانش تمام نشوم. و نکند روزی برسد که به بیهودگی عمرم برسد به نقطه ی پایان.. و نکند عاقبتم ختم به حسین (ع) و ابن الحسین(عج) نشود؟! خدا نیاورد این روز را... که آرزو به دل بمیرم و بعد از مرگ به فکر این بیفتم که ای دل غافل... ای بیهوده؛ تنها یکبار فرصت مرگ داشتی، که آنهم برای حسین نمردی...

من در کربلا به دنبال گمشده ی اصلی ام بودم. که کسی دستم را بگیرد. قرارم دهد.. مژده ای بشارتی چیزی ...

تنها راه تضمینی ختم به خیر شدن، برای حسین و مهدی حسین (ع) تمام شدن است. خوشا به حال آنها که امروز با شهادتشان دارند ختم به ح س ی ن میشود. ختم به کربلا... 

من رفتم و کربلا را دیدم. اما .. کربلا مقصود من نیست. کربلایی شدن غایت آمال من است ...

+اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ وَ الْمُمْتَثِلینَ لاَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ ...

پ.ن:

شعر این آهنگ از جان من برخاسته. مخصوصا دوبیت آخر ... +

  • نویسنده: راه نشین

 

پستهای وب قبلی را که نگاه میکردم، یادم آمد چقدر حرفهایی داشتم که خوردمشان... چه نوشته هایی که همانطور در حالت چرکنویس باقی ماند و هیچگاه روی صفحه نیامد... داشتم خودم را مرور میکردم و احوالی را که رغبت من را برای نوشتن کمتر میکرد را...

هنوز هم همانم. با اینکه دفتر یادداشتم را نو کرده ام. ممکن است دیر به دیر بنویسم. و مدتها حرف هایم را بخورم. اما اینجا باید باشد. وبلاگ باید باشد. برای حرفهای طولانی و مهم تری که گاهی گفتنشان خیلی لازم است...

نه اینستاگرام و نه هیچ جای دیگری صفا و آرامش وبلاگ نویسی را ندارد. به قول اهل دلی، حکایت وبلاگ و شبکه های نوظهور اجتماعی، حکایت خانه های کاهگلی قدیمی با حوض فیروزه و گلدان های شمعدانی و فرش قرمز دستبافت کهنه است ، در تقابل با خانه های فول امکانات لوکس جدید!  حال و هوا و صفای این کجا و آن کجا...  کاش وبلاگ نویسی دوباره جان بگیرد.. کاش تمام رفته ها به وبهایشان برگردند...

 

+ چقدر حرف دارم برای نزدن...

 

 

برچسب: رونق گرفت ، از غم تو زندگانیم...

  • نویسنده: راه نشین

واقع بینی از آرمانگرایی هم مهم تر است!

آنجا که با یک اعتقاد به نفس کاذب جلو میروی و با مخ زمین میخوری

همان جاست که گمان میکردی آرزو و آرمان ، جز عزم راسخ، چیز دیگری سرش نمیشود!

 

القصه تهش میشود ناکامی ... افسردگی!

چون قبل از شناخت آرزویت، خودت را آنطور که هستی نشناختی ...

 

 

 

+

قبل از هر قدمی از خودت سوال کن

انتظارت از خودت، قد و اندازه ی "خودت" هست؟ 

  • نویسنده: راه نشین

بسم الله ارحمن الرحیم 

 

 

.

.

.

دلخوشیم به همین:

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ

بندگانم را آگاه کن که من آمرزنده و مهــــربانم ... 49/حجر

 

  • نویسنده: راه نشین