در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

شده دلت برای کسی تنگ شود درحالی که کنارش هستی؟ 

این غریب‌‌ترین‌ نوع دلتنگی‌ست. دلتنگ کسی که هست ولی دیگر نیست...

  • نویسنده: راه نشین

این آخرین روزهای سال است... دارد به سرعت تمام میشود و من به این فکر میکنم که این سال برایم سالِ ماکسیمم‌ها بود. ماکسیمم های خوشی و ناخوشی... سال از دست دادن و به دست آوردن! روز به دنیا آمدن دخترکم، به طور وصف ناپذیری خوشحال ترین حال در تمام زندگی‌ام را داشتم...‌‌ روز از دست رفتن پدر بزرگم، اولین تکه‌ از قلبم بود که کنده شد و رفت و جای خالی اش تا همیشه ماند... فارغ از آن روزهای سخت زیاد دیگری را هم تجربه کردم که هیچگاه گمانش را نمی‌کردم ولی آمد...  آمد و سخت مرا در آغوش گرفت و چلاند... و آنقدر چلاند و چلاند که دیگر نایی برای لذت بردن از دلخوشی ها، باقی نگذاشت...

و کاش خداوند سوره ای به نام دلخوشی داشت... و قسم میخورد به دلخوشی و دلِ خوش! و می‌گفت تو چه میدانی که دل خوش چیست... و چقدر از همه چیز مهم تر است... و چقدر بدون آن، زندگی خالی و بی رنگ است... و چقدر تحمل این دنیا بدون آن نشدنی‌ست...

 

پ.ن:

نفس کشیدن در نفس های تو، این روزها بزرگترین دلخوشی من است، نفسم...

  • نویسنده: راه نشین

خب! حالا که روزهای آخر اسفند و فضای خانه تکانی و غبارزادیی‌ست، کم کم غبار از روی این دفترچه‌ی کوچکِ دلنشینم پاک میکنم و دوباره قلمم را می‌چرخانم که تا وقتی و فرصتی پیدا کردم، از لحظه هایم بنویسم و به خودم یادآوری کنم که چقدر هر بار خواندنشان، برایم لذت بخش است.

حالا که حدود ۵۰ روز از تولد دخترکم می‌گذرد و توانسته ام زندگی ام را با یک روتین مطلوب، مجددا بازیابی کنم، باید خودم را ملزم کنم که در اوقات فراغت خیلی اندکم، دقایق کوچکی را هم به نوشتن از این روزهای جالب و متفاوتم اختصاص بدهم تا در آینده غصه ی کم کاری و اهمالم را نخورم...

در یادداشتهای بعدی اگر وقت کردم از ۵۰ روزی که گذشت می‌نویسم. و اگر وقت نشد، کمال گرایی ام را نادیده میگیرم و شرحِ از این بعدِ روزهایم را خواهم نوشت. ساده و بی تکلف!

اینجا محل آرامش من بوده و هست... خلوت، کم رفت و آمد، آرام و دلنشین، و در عین حال با قابلیتِ ارضای حس تریبون داشتن و مهم بودم! :) و البته مهم این است، که به اینجا کسی سر نمی‌زند جز آن معدود کسانی که برایشان مهمم، و یا هنوز از کوچه پس کوچه های خلوت و از رونق افتاده‌ی وبلاگ نویسی، گذری دارند...

 

پی‌نوشت:

روزهای نفس کشیدن کنار تو خیلی قشنگ تر از حد تصورم بوده دخترکم...‌‌ 

به زندگی جدیدت بیرون از تن‌ من ، خوش آمدی قلب مادر...❤️

  • نویسنده: راه نشین