- ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۱۹
قطعا یکی از نشانه های دوست داشتن، توجه و ذوق است.
و اگر میخواستی دوست داشتن کسی را محک بزنی، ببین چقدر توجه نثارت میکند. چقدر ذوق و شوق در کلام و رفتار و چشمانش موج میزند.
و اگر اینها را ندیدی، هیچ دوستت دارم دروغی را باور نکن...
و چه زیبا گفت نزار قبانی که؛
اگر سخن میان من و تو پایان یافت،
و راه های وصال قطع شدند،
و جدا و غریبه گشتیم؛
از نو
با من آشِنا شو...
پیونشت:
خداحافظ ۱۴۰۲ عزیز... از خوب و بدت ممنون :)
شده دلت برای کسی تنگ شود درحالی که کنارش هستی؟
این غریبترین نوع دلتنگیست. دلتنگ کسی که هست ولی دیگر نیست...
این آخرین روزهای سال است... دارد به سرعت تمام میشود و من به این فکر میکنم که این سال برایم سالِ ماکسیممها بود. ماکسیمم های خوشی و ناخوشی... سال از دست دادن و به دست آوردن! روز به دنیا آمدن دخترکم، به طور وصف ناپذیری خوشحال ترین حال در تمام زندگیام را داشتم... روز از دست رفتن پدر بزرگم، اولین تکه از قلبم بود که کنده شد و رفت و جای خالی اش تا همیشه ماند... فارغ از آن روزهای سخت زیاد دیگری را هم تجربه کردم که هیچگاه گمانش را نمیکردم ولی آمد... آمد و سخت مرا در آغوش گرفت و چلاند... و آنقدر چلاند و چلاند که دیگر نایی برای لذت بردن از دلخوشی ها، باقی نگذاشت...
و کاش خداوند سوره ای به نام دلخوشی داشت... و قسم میخورد به دلخوشی و دلِ خوش! و میگفت تو چه میدانی که دل خوش چیست... و چقدر از همه چیز مهم تر است... و چقدر بدون آن، زندگی خالی و بی رنگ است... و چقدر تحمل این دنیا بدون آن نشدنیست...
پ.ن:
نفس کشیدن در نفس های تو، این روزها بزرگترین دلخوشی من است، نفسم...
خب! حالا که روزهای آخر اسفند و فضای خانه تکانی و غبارزادییست، کم کم غبار از روی این دفترچهی کوچکِ دلنشینم پاک میکنم و دوباره قلمم را میچرخانم که تا وقتی و فرصتی پیدا کردم، از لحظه هایم بنویسم و به خودم یادآوری کنم که چقدر هر بار خواندنشان، برایم لذت بخش است.
حالا که حدود ۵۰ روز از تولد دخترکم میگذرد و توانسته ام زندگی ام را با یک روتین مطلوب، مجددا بازیابی کنم، باید خودم را ملزم کنم که در اوقات فراغت خیلی اندکم، دقایق کوچکی را هم به نوشتن از این روزهای جالب و متفاوتم اختصاص بدهم تا در آینده غصه ی کم کاری و اهمالم را نخورم...
در یادداشتهای بعدی اگر وقت کردم از ۵۰ روزی که گذشت مینویسم. و اگر وقت نشد، کمال گرایی ام را نادیده میگیرم و شرحِ از این بعدِ روزهایم را خواهم نوشت. ساده و بی تکلف!
اینجا محل آرامش من بوده و هست... خلوت، کم رفت و آمد، آرام و دلنشین، و در عین حال با قابلیتِ ارضای حس تریبون داشتن و مهم بودم! :) و البته مهم این است، که به اینجا کسی سر نمیزند جز آن معدود کسانی که برایشان مهمم، و یا هنوز از کوچه پس کوچه های خلوت و از رونق افتادهی وبلاگ نویسی، گذری دارند...
پینوشت:
روزهای نفس کشیدن کنار تو خیلی قشنگ تر از حد تصورم بوده دخترکم...
به زندگی جدیدت بیرون از تن من ، خوش آمدی قلب مادر...❤️
دوست داشتنِ تو، هفته هاست که از قلب من،
به قلب دیگرِ تنم، سرایت کرده...
و خون من که آغشته به عشق تو بود، حالا به رگ های او هم جاری شده...
این روزها، در تن من دو قلب میتپد؛ که تورا بی نهایت دوست دارد.
و شک نکن که مسافرمان نیامده، بدجوری عاشقت شده است!
+ به امید دیدار روی مهربانت بابایی... ۱۴۰۲٫۵٫۲۱
تولدت مبارک پناه من♥️
عزیزم؛ فقط خدا را شکر کن بخاطر داشتن دلی که همیشه برای دیگران خوب خواست...
رمضان قشنگم، همیشه دوستت دارم...
همیشه برای آمدنت اشتیاق داشتهام و روز رفتنت بغض...
انسِ با تو ، فردای نبودنت را سخت میکند!
و فردا دیگر، یک روز معمولی است که غرق خواهم شد، در روزمرگیهایم ...
و چه سوال مبهمیست دانستن اینکه دوباره تو را خواهم دید؟؟
به امید دیدار دوبارهات ای دوست داشتنیترین...
پینوشت؛
مناجات وداعِ حاجآقا مجتبی تهرانی، بند بند روح ماست +
ای مالک شهر رمضان؛ ما تمام زورمان را زدیم که بندگی کنیم عظمتت را
کم ما را بپذیر عزیزم ... بپذیر...