پاییز نزدیک میشود و من باز بی دلیل پر می شوم از حس های مبهم! غم نیست. یک حسِ ساکت و منزوی و زانو بغل گرفته است که گاهی نفس تازه می کند و خیز برمی دارد، می خزد و قلب آدم را در چنگ می گیرد. یک حسِ خفته ی ناخوش، که همیشه درون سینه دارمش و هربار که سر باز می کند، از خود می رانمش، ولی دوباره هست! یک دل گرفتگیِ بی منطقِ بی ثبات، که بهانه دستش بدهی، بغضش می ترکد! این حسِ تلخ، همیشه هست و گاهی واقعاً به تنگم می آورد...
دارم فکر می کنم این خاصیت پاییز است یا خاصیت یک دختر شهریوری که برای متولد شدن، فقط هفت روز تا پاییزی شدن فاصله داشته ولی، از خزانِ سردِ اندوه زا، به آغوش آخرین روزهای تابستان پناه آورده؟!...
عجیب است که یک فصل میتواند به این اندازه، بر روحیه ی یک آدمِ گنده اثر بگذارد!
برچسب: پاییز من، عزیزِ غم انگیزِ برگ ریز / یک روز می رسم و تو را می بَهارمت...