در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

حبُّ الحسین ...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

گفتم بیاییم بعد از سفرم از کربلا بنویسم. از حالم. از آن چیزهایی که فهمیده ام. دیدم باید بنویسم عشق فلان. عشق اینطور .. عشق آنطور

ولی واقعا کدام یک از این حرفهایم فقط حرف نیست؟ نکند ما عادت کرده باشیم که عاشق ح س ی ن باشیم؟ نکند غمدار مصیبت ح س ی ن بودن جزیی از وظیفه مان شده باشد؟  من رفتم و کربلا را دیدم... و تمام روز ها،در تمام نقطه های آن سعی کردم همه چیز را فرای ظاهر الان شهر کربلا ببینم. سعی کردم تل زینبیه در چشمم شبیه به همان تپه ی بلند مشرف به نینوا تصور کنم. و خیمه گاه را شبیه همان خیمه های از پوستِ آتش گرفته. و نهر علقمه را همان جویبار محاصر شده در دست دشمن. و سرزمین را همان بیابان تفدیده ی داغ، پر از خاشاک و خار مغیلان.  و گودال قتلگاه را ...

باید تلاش میکردم تمام روضه های لهوف را برای خودم مجسم کنم. آنهم بدون گروه و راهبری که برای آمادگی قلبم ایجاد زمینه کند که درکم برسد به معرفتی بالاتر. یقین دارم که مرور حادثه ی سال 61 هجری، گریز روضه ها، مقتل خوانی ها، در کربلا بیش از هر جای دیگری میچسبد و دل را پاره پاره میکند. اما افسوس... من تنها خودم بودم و خودم.. که دلی برای چشمی روضه میخواند و در بین الحرمین پرسه میزد...

قبل از اینکه بیاییم گمانم این بود، کربلا را که دیدم تمام است... نقطه ی پایان کامیابی ست. اما.. با دیدن کربلا کجا دلی کامیاب میشود؟ که عطش بیشتر ...شوق بیشتر..

بعد ازکربلا فهمیدم اصلن مقصود من کربلا نبود. مقصود من چیز دیگری ست . جایی دیگر... مقصود من وصل است. قرب است. جایی که از اتصالم به رحمت الهی، به رضایت آل الله، به یقین رسیده باشم. که خیالم راحت شده باشد. که دلم دیگر شور نزند.

من بی تابم و در کربلا هم بی تاب بودم. به دنبال خودم... و اینکه جای من در دستگاه کربلا کجاست؟!  نگران از اینکه نکند روزی بیاید که برای ح س ی ن و فرزندانش تمام نشوم. و نکند روزی برسد که به بیهودگی عمرم برسد به نقطه ی پایان.. و نکند عاقبتم ختم به حسین (ع) و ابن الحسین(عج) نشود؟! خدا نیاورد این روز را... که آرزو به دل بمیرم و بعد از مرگ به فکر این بیفتم که ای دل غافل... ای بیهوده؛ تنها یکبار فرصت مرگ داشتی، که آنهم برای حسین نمردی...

من در کربلا به دنبال گمشده ی اصلی ام بودم. که کسی دستم را بگیرد. قرارم دهد.. مژده ای بشارتی چیزی ...

تنها راه تضمینی ختم به خیر شدن، برای حسین و مهدی حسین (ع) تمام شدن است. خوشا به حال آنها که امروز با شهادتشان دارند ختم به ح س ی ن میشود. ختم به کربلا... 

من رفتم و کربلا را دیدم. اما .. کربلا مقصود من نیست. کربلایی شدن غایت آمال من است ...

+اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ وَ الْمُمْتَثِلینَ لاَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ ...

پ.ن:

شعر این آهنگ از جان من برخاسته. مخصوصا دوبیت آخر ... +

  • نویسنده: راه نشین

نظرات (۲)

  • درانتظار صبر....
  • سلام نیلوفرم 
    من هم همیشه توراه حرم درکربلای امسال مدام این دوجمله تومغزم تکرار میشد عن یذاهب بنفسه وخیرلی من یستشهد.....
    دلم گرفته خیلی گرفته....ازدوری قطعه ای ازبهشت 
    من هم توبین الحرمین باورش برام سخت بود که الان کربلام...
    وبرام جالب بود که هردمون به یک نتیجه مشترک رسیدیم وآن اینکه بایدبرای ادامه راه تامقصدشهادت یقین راقوی کرد.
    دلم خیلی سکوت میخوادخیلییییی
    واسه قلب داغونم دعاکن سخت به دعات محتاجم
    پاسخ:
    سلام عزیزم
    زیارتت قبول باشه انشالا
    واقعا یقین اصلی ترین شاخص برای پیوستن به مسیر حقه
    بقول شهید آوینی: پیوستن به صف یاران عاشورایی امام عشق، تنها با یقین مطلق ممکن است ...
    نظرت رو که تو وبلاگم خوندم از همون اولش اشک ریختم
    یاد شب هایی افتادم که بعد از شام میرفتم بین الحرمین...می نشستم کف زمین...یک ساعت...دوساعت...زمان معنایی نداشت...می نشستم و روبرومو نگاه می کردم
    فقط هم نگاه می کردم
    حتی دعایی هم به ذهنم نمی یومد
    نیلوفر...صادقانه که من تو کربلا چه کنار شش گوشه و چه تو بین الحرمین دعا نکردم
    فقط یک چیز رو مدام تکرار می کردم
    که میشه دوباره منو دعوت کنین اینجا...؟
    میشه من برنگردم...؟
    تمام سفر کربلامو نگاه کردم
    و اشک بود و اشک...این واژه ی همراه من
    .
    .

    پاسخ:
    آدم توی کربلا مبهوته. مبهوته این مکان که آخر دنیاس...
    منم دوس داشتم فقط نگاه کنم.. تو ذهنم خیلی چیزا میگذشت ولی انگار جسمم دوس داشت بی حس یه گوشه تکیه بزنه بی صدا و بی تحرک فقط تو این محیط حضور خودشو باور کنه...!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">