خانواده ی دومی که خودمان انتخاب میکنیم!
خود همسر و دنیای زیبای با او یک طرف، شادمانه های در کنار خانواده اش بودن هم یک طرف!
اینکه موقع آمدنت تنگ در آغوشت بگیرند، برایت ابراز دلتنگی کنند، و تمام مدتی که کنارشان هستی، برابر یا حتی بیش از فرزندشان به تو محبت کنند! اینکه هرگز سخن درشتی بر زبانشان نیاورند، حواسشان به کلام و رفتارشان باشد که ناخواسته ناراحتت نکنند و جز محبت و احترام و ابراز صمیمیت، از کردارشان نبارد. اینکه مادربزرگ جانِ سن و سال دار خانواده هر بار که به خانه شان می روی به ذوق و شوق دیدنت بوسه های مهربانش را بر سر و صورتت بنشاند، از دیر آمدنت گله کند و یواشکی در گوشَت بگوید: "من تو را از نوه های خودم هم بیشتر دوست دارم" ... اینکه پدربزرگ جانِ شوخ طبعِ شیرین خانواده، هنگام ورودت محکم بغلت کند و شوق از چشمانش سرریز شود، اینکه بگوید " بابا پس کجایی دلمان برایت خیلی تنگ شده بود" اینکه هفته ای دوبار به شوهرت بگویند "نیلوفر را بیاور خانه ما، دلمان برایش یه ذره شده"
اینکه شب، وقتی به خانه تان برگشتی، همسرت با چشمانی قدردان و مهربان بگوید" ممنونم که آمدی و صرف نظر از من، خانواده ام را خوشحال کردی" اینکه فردایش به شوهرم زنگ بزنند و از من کلی تعریف کنند و به پسرشان بگویند "هوای این دختر را داشته باش" اینکه بگویند "وقتی رفت دلمان گرفت، انگار که دخترمان رفته باشد."، این قدرررر مزه دارد، این قدرررر دلچسب است، و این قدرررر جسم و جان آدم با آن احساس شکرگزاری میکند که نگو!
خدای خوبم؛
با نعمت هایی که دادی، شادم و شاکرم... :)
- ۹۹/۰۹/۱۲
الهی قرررررربون این طبع نویسندگی و ظرافت نوشتاری ات بشم من ...
دنیا به خودش دختر مهربون و هنرمند و زیبایی مثل تو ندیده ...
دوست دارم زندگی جاری من ...