دل من، در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند ...
روزها دارند همینطور پشت سر هم می روند، و من هنوز برای این ساعت هایی که یکی یکی سوخت میشوند، تصمیمی نگرفته ام! چرا؟ واقعا چرا هم از این وضعیت رنج میکشم و هم حوصله ریختن یک برنامه مشخص، که هر روز به انجام کارهای مهمی وادارم کند را ندارم؟! قرار است تا کی حالم از این روز های بی هدفِ باری به هرجهت به هم بخورد ولی برایش معنا و هدفی تعیین نکنم؟ قرار است تا کی تصمیم نگیرم که میخواهم با ادامه ی زندگی ام چه کنم؟! این حد از بی انگیزگی تا کی میخواهد از من یک آدم تنبلِ آتل و باطلِ منفعل بسازد؟
نمیدانم چقدرِ دیگر از خستگی، هنوز درونم هست که به دنبال نیروی محرکی که روحم را به حرکت در بیاورد نمیگردم! اما آرزو می کردم، ای کاش میشد تمام این کوفتگی ها را با یک لیوان چای گرم و چند ساعت خواب کوتاه ، همچو تنپوشی از روانم به در می آوردم و با حالی تازه و مست، می نشستم سر رویای زندگی کردن...
من از این حجمِ سنگین خستگی! خسته ام. و گویی هرگز عادت نمیکنم، این تکرارِ عذاب آور خواب های طولانیِ پاییزی را، که با روز های بی انگیزه و پُر از خالیِ من، دست به یکی کرده اند ...
.
.
برچسب: خیلی زود، پیله بی حوصلگی را پاره خواهم کرد. تازه خواهم شد. میدانم ...
- ۹۵/۰۸/۱۷