برای آمدنت، کسی پشتِ در این دل، سر بریده است قربانی خویش را...
بیا و بمان!
بیا طوری بمان، که جاودانه شویم!
تو راهِ برای هم جاودانه شدن را بلدی؟
- ۱ نظر
- ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۳
برای آمدنت، کسی پشتِ در این دل، سر بریده است قربانی خویش را...
بیا و بمان!
بیا طوری بمان، که جاودانه شویم!
تو راهِ برای هم جاودانه شدن را بلدی؟
صندلی را میکشم جلوتر. میخوام روی چهره اش تمرکز کنم. روی تک تک حالت هایی که در واکنش به حرف های من روی صورتش مینشیند. انقباض و انبساط ماهیچه های صورتش! برایم مهم است خوب حرف هایم را بشنود و خوب بازخورد هایش را ببینم! حرف هایم خیلی مهم است! واکنش های او مهمتر
اصلن آدم ها را باید بیشتر از نشانه های غیرکلامیشان شناخت، تا حرف های آموخته شده ی کلیشه ای ...
چراغ ها خاموش است و چشمها پشت چادرها، در خلوت پنهان خویش، می گریند...
نوحه خوان در اوج سوز و گداز نوحه اش می گوید:
کسی در سن هجده سالگی پهلو نمی گیرد
کسی در خانه اش از مَحرم خود رو نمی گیرد
.
و من به این فکر می کنم، که چقدر باشکوه است، آن دم که زنی، از شوهرش رو بر می گرداند،آنگاه که می داند، کبودی صورتش، جراحتی بر قلب و دردی بر غیرتِ مرد صبورش است....
پ.ن
عاجزیم از درکتان بانو ... +
.
آه.. آه.. آه شلمچه... تو به اندازه ی یک انسان اصیل، به اندازه یک رفیق دور افتاده ی آسمانی، به قدر رویای دلپذیر دم صبح، که صدای روحنواز اذان موذن زاده درش پیجیده.
به قدر بوی شب بو های گلدانِ شب عید، که با نسیم ملایم شبهای آخر اسفند، به مشام می رسد. به اندازه شوق تولد شکوفه های سپید درختانِ از زمستان رهیده؛ دل تنگم کرده ای...
تو به اندازه ی تمام مردان زنده ای که در روحِ خاکت زندگی می کنند، به قدر فاصله ی کوتاه آسمان بالای سرت با زمین عجیب و بیابان دریایی ات، دل تنگم کرده ای...
تو زمین نیستی. خاک نیستی. بی جان و بی روح نیستی که اینگونه روحی به سمتت پر می کشد. شلمچه من، برای بوییدنت سالهاست، شبیه عاشقی که در رنج مهجوری، انتظار معشوق خویش می کشد، در شوقی به درد نشسته، به انتظار ایستاده ام. شلمچه من، به ذوق دوباره شنیدن صدای به هم خوردن بال ملائک در آسمان نزدیکت، سال کهنه را معطل نگه داشته ام. تو زمین نیستی شلمچه! تو زنده ای... و من این راز بزرگ را، از جنس دلتنگی خویش دریافته ام. جنسی که شبیه دلتنگی برای مکان نیست... دلتنگی برای "کس" است! کسی که حیّ است و زنده!
آه شلمچه... تو کسی هستی که فقط در انتزاع شولات رویاها، وسعتت را می توان به آغوش کشید و تمام قامتت را بوسید. آه شلمچه... مرا بخوان. که دلتنگی سالیانم مرا، در خیالِ وسعتِ خاکیِ دریاییِ تو، غرق ساخته است. آه شلمچه... بیزار شلوغی و رنگ و زرق این شهر شده ام. مرا بخوان که روح رنجورم، در کران سپیدِ صحنِ نورانی تو به پرواز در آید...
+ تو کیستی شلمچه؟ تو جلوه ای از حقیقتِ وجودیِ کیستی؟...
"پرستاران" در همین قسمت نخست جوری به دلم نشست که چندسالی بود هیچی سریالی چون او حس های ته نشین شده ی مرا بازنیافته بود! دلیلش هم نگاه همذات پندارانه ای بود که با قصه های تو در توی کاراکترهای ثابث فیلم داشتم... کش مکش های خواستن و نخواستن و قایم موشک بازی های احساسی کارکترها که قصه ی دلبستگی، رسیدن یا نرسیدن را روایت میکنند! در حقیقت چیزی شبیه به آن در خاطراتم هست که به نمایش کشیده شدنش مرا به روزهای گذشته می برد و به من همان حس هایی را متبادر میکند که روزگاری در آن زندگی کردم.
... و این ها سرآغاز پیر شدن است شاید! پیری روزی ست، که همه چیز دنیا -دقیقا همه چیز- تو را به یاد خاطراتی دور، در گذشته ای پر حادثه می اندازد...
دارم می میرم از این حجم از خستگی. از یکنواختی. از تکرار روزهای بیهوده. از بی انگیزگی وحشتناکی که باعث میشود دست و دلم به هیچ کاری نرود! از خواب های بالای ده ساعت در شبانه روزی که در خانه هستم... از بیشتر روزهایی که درخانه هستم! از کتاب هایی که نیمه نیمه میخوانم و ول میکنم و حوصله ی تا آخر خواندنشان را ندارم. از موزیک، فیلم، تلوزیون، کار آشپزخانه، خندوانه و... از لم دادن روی تخت و پرسه زدن های از سر بیکاری در مجازستان. از بی ثمری، بی دغدغه گی، بی ذوقی، بی برنامگی!
یک دی ماه نفرین شده ی سرد هم اضافه شده به تمام اینها، تا همان یکی دو روز کلاس و جلسه و برو بیا را هم تا پایان امتحانات محصل ها، در روزهایم نداشته باشم...
دنیای عجییب متفاوت و ترسناکی را دارم سپری میکنم. خدا کند زودتر تمام شود این کابوس روزمرگی... دارم می میرم!
از بلاتکلیف بودن، از چشم انتظاری، از امیدی که ناگهان به هیچ ختم می شود بیزارم.
روز های عجیبی ست روز هایی که در برزخ بلاتکلیفی، و اینکه نمی دانی چه میخواهی و چه نمی خواهی؟! این را دوست داری یا دوست نداری؟! دعا میکنی این چنین شود یا آن چنان!، گیر افتاده ای و دور خودت می چرخی و منتظری دستی بیایید از این گرداب آشوب بکشدت بیرون...
خدایا، کنارم باش.
احمقانه نیست، فرار کردن از نگاه آزار دهنده آدم ها. و قضاوت های سر انگشتی شان. وقتی مدام می گریزی و باز می یابند تو را ! امّا ... عذر من را بخاطر این همه جا بجایی و آمد و شد بپذیرید لطفا.
.
میخواستم بیاییم از آدم های خود بهتر پندار حرص در آری که گمان میکنند، هادیان جهانند و مردم همه در جهل و گمراهی اند، چیزهایی بنویسم. یادم آمد پرداختن به این همه بلاهت از آدم های شیزوفرن غیر منطقی ای که جهان را صرفا با برداشت های شخصی خودشان معنی میکنند، و به قضاوت و حکم دادن برای تمام افعال و رفتار آدمها می نشینند، ارزش صرف وقت ندارد اصلا! بعضی ها اصلا ارزش مورد خطاب واقع شدن و چرک کردن صفحات مجازی ما را ندارند. آن هم صفحات نازنینی که باید خرج نوشتن برای خوبی ها کرد...
معتقدم، موضع انسان های با ایمان، در برابر توهین ها و تخریب ها و استهزای دین و دینداران، باید محکم و با صلابت باشد. مثلا در مواجهه با بی ربط گویی ها و بی احترامی ها به یک ارزش و یک چیز مقدس، نباید ناگهان بغض گلویشان را چنگ بزند و از شدت تاثر و حجم آلام، اشک در چشمانشان جمع شود که خدایی نکرده آن انسان سخیف و بی مقدار رو به رویی گمان ببرد در این جدال پیروز شده است. و یا فکر کند، به مقصود خود رسیده است... اما خودم هرگز چنین نیستم. کم می آورم... از مشاهده میزان حماقت آدمها کم می آورم. از مواجهه با حجم بالای توهین ها و بی حرمتی ها، قلبم تکه تکه اشک می شود و بر پهنای صورتم جاری... فرقی هم نمیکند تنها باشم یا در جمع. لابلای صفحات مجازی باشم یا در اجتماع واقعی آدم ها. حجم توهین ها و دروغ ها و چرک ها که زد بالا ناگهان از دنیا می بُرم! می برم و حس غربت، بغض چند هزار ساله میشود در گلویم. چند هزار سال به اندازه ی تاریخ. از ابتدای بودن حقیقت و شمشیر کشیدن باطل. از ابتدای بودن حق، و پوشاندن آن توسط کافر... از آغاز بودن خوبی ها، تا ستم های بی رحمانه ی ظالم... و دلم پرکشیدن میخواهد از عالم دنیایِ دون، به آرمان شهری یا بهشتی که کسی تکذیب کننده خوبی ها نباشد...
.
پ.ن:
آری؛ پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است ... قایقی باید ساخت!