در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

خود همسر و دنیای زیبای با او یک طرف، شادمانه های در کنار خانواده اش بودن هم یک طرف!
اینکه موقع آمدنت تنگ در آغوشت بگیرند، برایت ابراز دلتنگی کنند، و تمام مدتی که کنارشان هستی، برابر یا حتی بیش از فرزندشان به تو محبت کنند! اینکه هرگز سخن درشتی بر زبانشان نیاورند، حواسشان به کلام و رفتارشان باشد که ناخواسته ناراحتت نکنند و جز محبت و احترام و ابراز صمیمیت، از کردارشان نبارد. اینکه مادربزرگ جانِ سن و سال دار خانواده هر بار که به خانه شان می روی به ذوق و شوق دیدنت بوسه های مهربانش را بر سر و صورتت بنشاند، از دیر آمدنت گله کند و یواشکی در گوشَت بگوید: "من تو را از نوه های خودم هم بیشتر دوست دارم" ... اینکه پدربزرگ جانِ شوخ طبعِ شیرین خانواده، هنگام ورودت محکم بغلت کند و شوق از چشمانش سرریز شود، اینکه بگوید " بابا پس کجایی دلمان برایت خیلی تنگ شده بود" اینکه هفته ای دوبار به شوهرت بگویند "نیلوفر را بیاور خانه ما، دلمان برایش یه ذره شده"
اینکه شب، وقتی به خانه تان برگشتی، همسرت با چشمانی قدردان و مهربان بگوید" ممنونم که آمدی و صرف نظر از من، خانواده ام را خوشحال کردی" اینکه فردایش به شوهرم زنگ بزنند و از من کلی تعریف کنند و به پسرشان بگویند "هوای این دختر را داشته باش"  اینکه بگویند "وقتی رفت دلمان گرفت، انگار که دخترمان رفته باشد."، این قدرررر مزه دارد، این قدرررر دلچسب است، و این قدرررر جسم و جان آدم با آن احساس شکرگزاری میکند که نگو!

 

خدای خوبم؛

با نعمت هایی که دادی، شادم و شاکرم...  :)

  • نویسنده: راه نشین

تو تنها کسی هستی که دیدم بدی هایِ دنیا، ازش آدم‌ِ بدی نساخت!

به این اندازه خوب بودنت افتخار میکنم...  +

+خدا کنارمونه

  • نویسنده: راه نشین

اگه این دوماهی که گذشت، آخرین محرم و صفر این دنیای من بود؛

بزرگی کن و،

کمِ ما رو قبول کن...

برچسب: ولاجعله الله آخِرَ العهدِ منی لزیارتکم...

  • نویسنده: راه نشین

میدونی دلم میخواد سالها بعد.. سالیانِ سال بعد، وقتی عمر باهم بودنمون تو این دنیا تموم شد و دفتر خاطراتمون بسته شد، بچه هامون چه خاطره ای از رابطه ی ما واسه بچه هاشون تعریف کنن؟

- پدر و مادرم هرشب قبل خواب، دست همدیگه رو می بوسیدن... عین یه واجب شرعی!

 

پ.ن:  یه تصویر کوتاه و گویا، از یک عمر عشق و قدرشناسی و احترام

  • نویسنده: راه نشین

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بِشِکن، روحِ تو دریایی نیست...

  • نویسنده: راه نشین

برای خانه ی خودمان، یادم باشد یک‌منطقه ای طراحی کنم برای قرار دادن چیزهای جدیدی که میخرم یا هدیه میگیرم و دوست دارم تا چند وقت جلوی چشمم باشد و سریع توی کمد و کشو و کابینت چپانده نشود!

یک چیز هایی باید تا چندوقت جلوی چشم آدم باشد تا انسان را ذوق کُش کرده و آدم هی برود و بیاید و نگاهش کند و کیف ببرد. 

 

برچسب:  حتی شما، جوراب سرمه ای گلدارِ قشنگم  :)

 

  • نویسنده: راه نشین

پاییز نزدیک میشود و من باز بی دلیل پر می شوم از حس های مبهم! غم نیست. یک حسِ ساکت و منزوی و زانو بغل گرفته است که گاهی نفس تازه می کند و خیز برمی دارد، می خزد و قلب آدم را در چنگ می گیرد. یک حسِ خفته ی ناخوش، که همیشه درون سینه دارمش و هربار که سر باز می کند، از خود می رانمش، ولی دوباره هست!  یک دل گرفتگیِ بی منطقِ بی ثبات، که بهانه دستش بدهی، بغضش می ترکد! این حسِ تلخ، همیشه هست و گاهی واقعاً به تنگم می آورد...

دارم فکر می کنم این خاصیت پاییز است یا خاصیت یک دختر شهریوری که برای متولد شدن، فقط هفت روز تا پاییزی شدن فاصله داشته ولی، از خزانِ سردِ اندوه زا، به آغوش آخرین روزهای تابستان پناه آورده؟!...

عجیب است که یک فصل میتواند به این اندازه، بر روحیه ی یک آدمِ گنده اثر بگذارد!

 

برچسب:   پاییز من، عزیزِ غم انگیزِ برگ ریز / یک روز می رسم و تو را می بَهارمت...

 

  • نویسنده: راه نشین

آبیِ نیلی رنگ توست.

رنگ قلب پاک و عاشقت؛

آرام کننده ، مهربان ، تسکین دهنده و صلح طلب...

#آبیِ_نیلوفریِ_من :)

  • نویسنده: راه نشین

آدما با نگاهشون حرف میزنن

حتی اگه ندونن!

 

برچسب: چشم ها، غالبا آنچه را سعی داریم با زبان انکارش کنیم، بی پروا لو می دهند...

  • نویسنده: راه نشین

- شعر به چه درد میخوره؟

- به دردِ قشنگ‌تر درد کشیدن...

 

  • نویسنده: راه نشین