در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از بلاتکلیف بودن، از چشم انتظاری، از امیدی که ناگهان به هیچ ختم می شود بیزارم.

روز های عجیبی ست روز هایی که در برزخ بلاتکلیفی، و اینکه نمی دانی چه میخواهی و چه نمی خواهی؟! این را دوست داری یا دوست نداری؟!  دعا میکنی این چنین شود یا آن چنان!، گیر افتاده ای و دور خودت می چرخی و منتظری دستی بیایید از این گرداب آشوب بکشدت بیرون...

خدایا، کنارم باش.

  • نویسنده: راه نشین

احمقانه نیست، فرار کردن از نگاه  آزار دهنده آدم ها. و قضاوت های سر انگشتی شان. وقتی مدام می گریزی و باز می یابند تو را ! امّا ... عذر من را بخاطر این همه جا بجایی و آمد و شد بپذیرید لطفا.

.

  • نویسنده: راه نشین

میخواستم بیاییم از آدم های خود بهتر پندار حرص در آری که گمان میکنند، هادیان جهانند و مردم همه در جهل و گمراهی اند، چیزهایی بنویسم. یادم آمد پرداختن به این همه بلاهت از آدم های شیزوفرن غیر منطقی ای که جهان را صرفا با برداشت های شخصی خودشان معنی میکنند، و به قضاوت و حکم دادن برای تمام افعال و رفتار آدمها می نشینند، ارزش صرف وقت ندارد اصلا! بعضی ها اصلا ارزش مورد خطاب واقع شدن و چرک کردن صفحات مجازی ما را ندارند. آن هم صفحات نازنینی که باید خرج نوشتن برای خوبی ها کرد...

  • نویسنده: راه نشین

معتقدم، موضع انسان های با ایمان، در برابر توهین ها و تخریب ها و استهزای دین و دینداران، باید محکم و با صلابت باشد. مثلا در مواجهه با بی ربط گویی ها و بی احترامی ها به یک ارزش و یک چیز مقدس، نباید ناگهان بغض گلویشان را چنگ بزند و از شدت تاثر و حجم آلام، اشک در چشمانشان جمع شود که خدایی نکرده آن انسان سخیف و بی مقدار رو به رویی گمان ببرد در این جدال پیروز شده است. و یا فکر کند، به مقصود خود رسیده است... اما خودم هرگز چنین نیستم. کم می آورم... از مشاهده میزان حماقت آدمها کم می آورم. از مواجهه با حجم بالای توهین ها و بی حرمتی ها، قلبم تکه تکه اشک می شود و بر پهنای صورتم جاری... فرقی هم نمیکند تنها باشم یا در جمع. لابلای صفحات مجازی باشم یا در اجتماع واقعی آدم ها. حجم توهین ها و دروغ ها و چرک ها که زد بالا ناگهان از دنیا می بُرم! می برم و حس غربت، بغض چند هزار ساله میشود در گلویم. چند هزار سال به اندازه ی تاریخ. از ابتدای بودن حقیقت و شمشیر کشیدن باطل. از ابتدای بودن حق، و پوشاندن آن توسط کافر... از آغاز بودن خوبی ها، تا ستم های بی رحمانه ی ظالم... و دلم پرکشیدن میخواهد از عالم دنیایِ دون، به آرمان شهری یا بهشتی که کسی تکذیب کننده خوبی ها نباشد...

.

پ.ن:

آری؛ پشت دریاها شهری ست

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است ... قایقی باید ساخت!

  • نویسنده: راه نشین