در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

.

آه.. آه.. آه شلمچه...  تو به اندازه ی یک انسان اصیل، به اندازه یک رفیق دور افتاده ی آسمانی، به قدر رویای دلپذیر دم صبح، که صدای روحنواز اذان موذن زاده درش پیجیده.

به قدر بوی شب بو های گلدانِ شب عید، که با نسیم ملایم  شبهای آخر اسفند، به مشام می رسد. به اندازه شوق تولد شکوفه های سپید درختانِ از زمستان رهیده؛ دل تنگم کرده ای...

تو به اندازه ی تمام مردان زنده ای که در روحِ خاکت زندگی می کنند، به قدر فاصله ی کوتاه آسمان بالای سرت با زمین عجیب و بیابان دریایی ات، دل تنگم کرده ای...

تو زمین نیستی. خاک نیستی. بی جان و بی روح نیستی که اینگونه روحی به سمتت پر می کشد. شلمچه  من، برای بوییدنت سالهاست، شبیه عاشقی که در رنج مهجوری، انتظار معشوق خویش می کشد، در شوقی به درد نشسته، به انتظار ایستاده ام. شلمچه من، به ذوق دوباره شنیدن صدای به هم خوردن بال ملائک در آسمان نزدیکت، سال کهنه را معطل نگه داشته ام. تو زمین نیستی شلمچه! تو زنده ای... و من این راز بزرگ را، از جنس دلتنگی خویش دریافته ام.  جنسی که شبیه دلتنگی برای مکان نیست... دلتنگی برای "کس" است! کسی که حیّ است و زنده!

آه شلمچه... تو کسی هستی که فقط در انتزاع شولات رویاها، وسعتت را می توان به آغوش کشید و تمام قامتت را بوسید. آه شلمچه... مرا بخوان. که دلتنگی سالیانم مرا، در خیالِ وسعتِ خاکیِ دریاییِ تو، غرق ساخته است.  آه شلمچه... بیزار شلوغی و رنگ و زرق این شهر شده ام. مرا بخوان که روح رنجورم، در کران سپیدِ صحنِ نورانی تو به پرواز در آید...

+ تو کیستی شلمچه؟  تو جلوه ای از حقیقتِ وجودیِ کیستی؟...

  • نویسنده: راه نشین

"پرستاران" در همین قسمت نخست جوری به دلم نشست که چندسالی بود هیچی سریالی چون او حس های ته نشین شده ی مرا بازنیافته بود! دلیلش هم نگاه همذات پندارانه ای بود که با قصه های تو در توی کاراکترهای ثابث فیلم داشتم... کش مکش های خواستن و نخواستن و قایم موشک بازی های احساسی کارکترها که قصه ی دلبستگی، رسیدن یا نرسیدن را روایت میکنند!  در حقیقت چیزی شبیه به آن در خاطراتم هست که به نمایش کشیده شدنش مرا به روزهای گذشته می برد و به من همان حس هایی را متبادر میکند که روزگاری در آن زندگی کردم.

... و این ها سرآغاز پیر شدن است شاید!  پیری روزی ست، که همه چیز دنیا -دقیقا همه چیز-  تو را به یاد خاطراتی دور، در گذشته ای پر حادثه می اندازد...

  • نویسنده: راه نشین