در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

[منزل راه نشین] ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ...

در پساپرده افکارم

زندگی
فهم نفهمیدن هاست ...

پیام های کوتاه
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

شاید زود به نظر برسد اما، جان مایه‌ی سی سال زندگی ام تاکنون، دریای مواجی‌ از اتفاقات خوب و بد است که عجالتا از خوب هایش که بگذریم ، در مورد بدترین هایش اندیشیدن های عمیقی با خودم دارم! چه شب‌هایی که هیچکس از حال و روزم خبر نداشت و چه ها بر من گذشت و در نهایت صبح شد... چه روزهایی که چطور از شدت غم به حال مرگ افتاده بودم ولی رد شد!... و چه تمام آن عجایبی که هیچگاه باورم نمیشد تاب تحملش را داشته‌ باشم و حالا، از سر گذرانده ام...

زندگی و زیستن با درس‌هایش، با سختی هایش ، با امتحان هایش و هرچیزی که اسمش را بگذاریم، مسیر سنگلاخ پر خطری دارد که باید بخاطرش کفش آهنی به پا کنی... برای هرکس هم یکجور! اما هست... این مسیر برای همه یکسان است.

هرگز خودت را وا نده!

و به قدرت تحمل و تاب آوری ات‌ فرصت بده تا حسابی چلانده شود. تا از این چلاندگی، ته تهش چند قطره شهد باقی بماند... و آن شهد، شهد شیرینِ احساس رضایت‌ات باشد از صبری که کردی. و غمت را درون خودت هضم کردی!

تاب آوری، جدای از آثار اخروی و وعده هایی که پروردگار در موردش داده است ، یک احساس عجیبی از کمال و تکامل روح را در انسان ایجاد میکند! یک احساس عجیب غیرقابل وصف! این یک افسانه نیست. یک کلیشه نیست! یک تجربه است و تجربه کردنی....

 

پینوشت؛

لالادنیا گذرگاهه
گذرگاهی که کوتاهه
یکی رفته یکی مونده
یکی الان توی راهه...
لالالالا، گل پونه
که دنیا یک خیابونه
یکی رفت و یکی اومد
چرا؟هیچ کس نمی دونه!
لالالالا گل تازه
که شبها چشم تو بازه
ببین دنیا پر از رنگه
ببین دنیا پر از رازه...

 

  • نویسنده: راه نشین

عمر هر کس یک عدد دارد!
مثلا عدد پدربزرگم ۹۴ بود...و در ۹۴ سالگی دفتر عمرشان بسته شد!..در اوج عزت و کامیابی و دلتنگی برای پر کشیدن...
گاهی به عدد خودم فکر میکنم؟!
که این دفتر، کی، کجا، 
و در کدام نقطه از فراز و فرودِ داستان‌هایش، بسته خواهد شد!
سی سالِ این عمرِ مُقرر شده بر ما گذشت؛ به آنی! به چشم بر هم زدنی..!
و در این حجم از احساسِ گیجِ بزرگسالی، و رویاهای نیمه رسیده، به خودم فکر میکنم! به خودم که هنوز به خودش بدهکار است...

۴۰۳٫۶٫۲۴

 

  • نویسنده: راه نشین

 این دیالوگ، بهترین دیالوگی بود که این روزا شنیدم:

نمی‌دونم میتونیم حال همو خوب کنیم یا نه...

یا در آینده میتونیم برای هم خوب باشیم یا بد!

ولی من می‌خوام بجنگم برای تو...

و تو بشی زیباترین نبردی که توش برنده میشم...!

 

پ.ن:

خلاصه که بیا بجنگیم رفیق... بیا نجنگیده، نبازیم...

 

  • نویسنده: راه نشین

 و اگر ره‌گذری بودم که تنها مجال هم صحبتی ام با تو ، نوشتن یک یادداشت کوتاه، روی دیوار آجریِ پیش رویمان بود، برایت مینوشتم؛ 

من همیشه منتظرت بودم اما،

تو همیشه نیامدی...

  • نویسنده: راه نشین

اینکه هنوز اینجا می‌نویسم، شاید بخاطر یک احساس دلنشین قدیمی ست که حس خوشی را در من زنده نگه می‌دارد. با تمام رنج های ریز و درشتی که بر سرمان فرود می آید، گاهی بریدن و پرت شدن در خلسه‌ای از خاطرات گذشته و استپ‌ در لحظات لذت بخشش برای دقایقی، کار همان آرامبخش های دارویی را میکند! زندگی با همه ی بی رحمی اش که سیلی میزند بر صورتِ بزک کرده‌مان، گاهی با یک خاطره، و گاهی با یک خیال‌پردازیِ شیرین از آینده، میتواند هنوز هم قابل تحمل باشد...

و البته کاش کسی آرام و یواشکی در گوشمان می‌گفت، که دنیا قرار است در ادامه،  کدام روی زندگی را به ما نشان دهد؟!..

  • نویسنده: راه نشین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۱۹
  • نویسنده: راه نشین

در ابریشم عادت، آسوده بودم

تو با حال پروانه‌ی من چه کردی؟...

  • نویسنده: راه نشین

قطعا یکی از نشانه های دوست داشتن، توجه و ذوق است.

و اگر میخواستی دوست داشتن کسی را محک بزنی، ببین چقدر توجه نثارت‌‌ میکند. چقدر ذوق و شوق در کلام و رفتار و چشمانش موج میزند.

و اگر اینها را ندیدی، هیچ دوستت دارم دروغی را باور نکن...

  • نویسنده: راه نشین

و چه زیبا گفت نزار قبانی که؛

اگر سخن میان من و تو پایان یافت،

و راه های وصال قطع شدند،

و جدا و غریبه گشتیم؛

از نو 

با من آشِنا شو...

 

پیونشت:

خداحافظ ۱۴۰۲ عزیز... از خوب و بدت ممنون :)

 

  • نویسنده: راه نشین

شده دلت برای کسی تنگ شود درحالی که کنارش هستی؟ 

این غریب‌‌ترین‌ نوع دلتنگی‌ست. دلتنگ کسی که هست ولی دیگر نیست...

  • نویسنده: راه نشین